Sonntag, Oktober 15, 2006

سربلند:


معضلى بنام آفتابه

...............................................

خودمان را گول نزنيم. ما ايرانى هستيم و از سرزمينى مىاييم كه هم برای پريدن از روى جوى خيابان با هم تعارف مىكنيم و هم در مواقع دشمنى قادريم تازه ترين فحاشى هاى اختراع شده توسط بشر را به زبان شيرين پارسى ترجمه كرده و مانند دوش حمام بروى طرفمان باز كنيم.

اما الان نمىخواهم از فرهنگ و نسبيت فرهنگى و اينطور چيزها بگويم. بلكه مىخواهم به معضل غير قابل حلى بپردازم كه سالهات " خفت" ما ايرانيان تبعيدى و خودتبعيدى را چسبيده و ول نمىكند. معضلى كه قصد دارم به آن بپردازم از درون توالت شروع شده و معمولا در همانجا هم به نحوى حل شده و غالبا به خارج از توالت درز نمىكند.

بله ، درست حدس زديد. مسئله حول و حوش يك شى تاريخى دور مىزند كه كه براى برخى از ما زندگى بدون آن تصور كردنى نيست. نام قشنگى هم دارد، آفتابه.

درست نمىدانم ريشه نام " آفتابه" از كجا آمده. آنطوريكه نشان مىدهد بايد به نحوى با " آفتاب" در ارتباط باشد. اما شما كدام آفتابه اى را مىشناسيد كه " آفتاب" را ديده باشد؟ پس چرا " آفتابه"؟ شايد هم تلفيقى از " آفتاب " و " تابه" ( همان ماهى تابه خودمان) باشد. اما خب، چه ربطى بهم دارد؟ يعنى افتاب را درون تابه سرخ مىكنيم تا به آفتابه تبديل شود؟ اصلا بگذريم. ريشه اش را بذاريم براى فرصت هاى بهترى كه حتما بررسى آن در غالب چنين مقاله وزينى نخواهد گنجيد.

حالا چرا معضل افتابه؟ آخر افتابه چه معضلى مىتواند داشته باشد؟ ما كه تا چشممان به آن ميافتاد گويى دنيا را به ما دادند چرا بايد معضلمان شود؟ ما كه در طول سالها اقامتمان در خارجه نتوانستيم جانشين مناسبى براى آن بيابيم پس چرا از معضل بودنش بگوييم؟ خداييش، شما وقتى چشمتان به آن مىافتد برق نمىزند؟ نه ، بمن جواب ندهيد، پيش خود فكر كنيد كه بناچار در توالت غريبه اى پا گذاشتيد و ديديد كه در آن شير اب كه نيست هيچ، حتى يك شيشه كولاكولا هم يافت نمىشود، از آن گذشته ما هم در جيبمان يك مشمع و يا تكه پلاستيكى كه روزى پر از تخمه آفتاب گردان بود نداريم كه بتوانيم يكطورى از آن مخمصه نجات پيدا كنيم، پس آنزمان است كه مىبينيم " آفتابه" واقعا معضل است، اما نبودنش، كه حضورش هميشه موجب انبساط خاطرمان بود.

چرا چنين موضوعى بيادم افتاد؟ هرچند كه هركدام از ما روزى يكى دوبار ( البته براى ايرانيان محترم كه غذاهاى جا افتاده و سرشار از روغن ميل مىكنند ، هر چند روز يكبار) بيادش مىافتيم . اما اينبار با سرنوشت شغلى ام در ارتباط بود. حقيقتش هيچگاه فكر نمىكردم كه اينده ام و تمام چيزهايى كه براى درخشان شدنش تلاش كرده بودم به يك " افتابه " گره خورده و همه زندگى اينده و فرصت هاى شغلى ام را تحت تاثير خود قرار دهد.

وقتى رئيس و همكاران را در جلوى درب توالت ديدم كه همه بصف شده و به داخل آن سرك مىكشيدند فهميدم كه به پايان سرفصلى اژ زندگى در تبعيدم نزديك شدم. هر كدام از همكاران بنوبت به داخل توالت رفته، نگاهى به سيل " آب" كه در كف توالت روان بود انداخته، نگاهى هم به سقف خشك آن مىكردند و بدون حل معماى اينكه " آنهمه اب از كجا به توالت رفته بود؟" از درون آن بيرون آمده و با تعجب به يكديگر نگاه مىكردند. آخر چطور ممكن بود در توالتى كه حتى يك عدد شير اب ناقابل، حتى دكورى، وجود ندارد آنهمه اب كفش ريخته شده باشد؟

اين معما تا مدتها نقل ساعتهاى " استراحت " ما بود و من با شنيدن آن هربار بيش از گذشته داغ شده و قلبم به تپش هاى توالتى گرفتار مىشد. ظاهرا آنها هم اصلا قصد نداشتند موضوع را فراموش كنند. تعميركار امد، مهندس اب و فاضلاب آمد، همه امدند و رفتند اما آخر سر هيچ كس نفهميد آن اب لعنتى از كجا در كف توالت پر شده بود. مسخره تر اينكه گاهى نظر مرا هم در آن مورد مىپرسيدند. من هم لبخندى تحويل داده و سرم را به طرفين و بالا و پايين تكان تكان مىدادم.

آخر مگر مىشد توضيح داد كه بطرى پلاستيكى " فانتا ليمويى" آنقدر پوسيده شده بود كه تحمل نگهدارى آنهمه اب را نداشت و مانند يك بمب ساعتى ، درست درحالى كه داشتم با لذت تماشايش مىكردم جلوى چشمانم تركيد. با چه بدبختى هرچه دستمال كلينكس بود را كف توالت پهن كرده بودم، اما مگر خشك مىشد لامصب. انگار مىخواستم با يك رول دستمال توالت يك استخر را خشك كنم. بطرى متلاشى شده " فانتا" را زير بغل زدم و با سر و رويى از جنگ برگشته به سر ميز كارم برگشتم و از آن به بعد هر اظهارنظرى در آن مورد سبب مىشد تپش قلبم توالتى شود.

تازه داشت آن موضوع كذايى از يادم مىرفت كه آن اتفاق لعنتى افتاد. اتفاقى كه سبب شد من از موقعيت يك كارمند بالا رتبه به يك نگهبان جلوى درب هتل تبديل شوم.

اتفاق قبلى باعث شد كه هيچوقت از بطرى و شيشه استفاده نكنم. اما بلاخره نمىشد كه همانطور خشك خشك بيايم بيرون كه در صورت استفاده از كاغذ توالت ، تمام روز را بايد گشاد گشاد راه مىرفتم. اما ما ايرانى هستيم و سرشار از نبوغ و خلاقيت. چه شبها و روزهايى كه در تلاش اختراع آن وسيله بودم كه از نظرم كاركردش رد خور نداشت. آخر سر اختراعم را به مرحله عمل كشديم و استفاده از آن شروع شد.

افتابه اختراعى من از يك كيسه پلاستيكى ضخيم و دو متر لوله پلاستيكى تشكيل مىشد. كيسه پر از آب در جيب كت قرار داشت و يك لوله پلاستيكى از درون آن حركت مىكرد و پس از گذشتن از استين كتم از بالاى مچم بيرون مىامد. طرز كار هم بسيار اسان و علمى بود. با هر فشار بر جيب محتوى كيسه، اب از بالاى مچم به بيرون فوران مىزد. چه روزهاى زيبايى را با آن گذراندم. اصلا كار بجايى كشيده بود كه رفتن به توالت به يكى از تفريحات روزانه ام تبديل شده بود. بطوريكه همكاران از اينكه من اينقدر به توالت مىروم متعجب شده بودند. تصورش را بكنيد، ميرويد روى كاسه مىنشينيد و با يك اشاره ساده به جيبتان شما داراى يك لوله كشى بسيار مفيد هستيد كه مىتوانيد فرت فرت اب بخودتان بپاشيد.

همه چيز به خوبى پيش ميرفت. ديگر من و مخزن آب و لوله پلاستيكى آنقدر به هم انس گرفته بوديم كه زندگى بدون همديگر معنى و مفهومش را براى هر سه ما از دست مىداد. تا اينكه آن فاجعه اتفاق افتاد.

نه، نمىتوانم شرح دهم . نه. وقتى يادش مىافتم همه بدنم مىلرزد. نه، اصرار نكنيد، اصلا تحمل تجديد آن خاطره را ندارم. وقتى چشمهاى از حدقه در آمده رئيس بخاطرم مىايد و فوران دائم اب از آستينم به سر ورويش. نه. از من نخواهيد تعريف كنم. چه را تعريف كنم؟ اينكه يك شوخى ساده رييس اداره و زدن به پهلويم براى احوالپرسى ، تمام سيستم ابيارى مرا بكار انداخت و همينطور آب بود كه از استين بنده به سر روى رييس و ديگر همكاران كه از وحشت خشك شده بودند مىپاشيد؟

نه ، بگذاريد با اين خاطره تلخ بسوزم و بسازم. اصرار نكنيد، نمىتوانم تعريف كنم.


http://www.mano-paltalk.net/tanz8/sar1410.htm

چهاردهم اكتبر2006

من و پالتاك