زیتون
همه آمده بودند... من هم رفتم...
"اعتراف" /
میدونم بعضیا تعجب میکنن از این نوشتهی من و شاید زیرلبی فحشی هم بدن. اما باید صادق باشم.
من االان از راهپبمایی روز قدس برگشتم! تعجب میکنم چطور تموم این سالها چشمامو به حقیقت بسته بودم و مثل طوطی حرفای کسایی رو تکرار میکردم که حالا مطمئنم صلاح ما رو نمیخواستن.
بذارید از اول بگم که چهجوری شروع شد.
دکتر ارتوپد به من گفت:
باید سهچهار رو بدون هیچ تکونی تو خونه بخوابی. نه کاری، نه باری، نه حتی قدم زدن آرامی. این چند روز فقط به پشت بخواب. دردت که آروم گرفت بعد فیزیوتراپی رو شروع میکنیم.
گفتم آقای دکتر، دستم به دامنت! من نمیتونم یه ساعت بیحرکت یه جا بمونم. حتی تو خواب هی غلت میزنم. حالا سهچهار شبانهروز یه جا بخوابم!! با بیتفاوتی گفت من چه میدونم، رختخوابتو بنداز جلوی تلویزیون و هی بشین فیلم و سریال ببین.
اونموقع این حرفش بهم برخورد. اما الان...
میدونم بعضیا تعجب میکنن از این نوشتهی من و شاید زیرلبی فحشی هم بدن. اما باید صادق باشم.
من االان از راهپبمایی روز قدس برگشتم! تعجب میکنم چطور تموم این سالها چشمامو به حقیقت بسته بودم و مثل طوطی حرفای کسایی رو تکرار میکردم که حالا مطمئنم صلاح ما رو نمیخواستن.
بذارید از اول بگم که چهجوری شروع شد.
دکتر ارتوپد به من گفت:
باید سهچهار رو بدون هیچ تکونی تو خونه بخوابی. نه کاری، نه باری، نه حتی قدم زدن آرامی. این چند روز فقط به پشت بخواب. دردت که آروم گرفت بعد فیزیوتراپی رو شروع میکنیم.
گفتم آقای دکتر، دستم به دامنت! من نمیتونم یه ساعت بیحرکت یه جا بمونم. حتی تو خواب هی غلت میزنم. حالا سهچهار شبانهروز یه جا بخوابم!! با بیتفاوتی گفت من چه میدونم، رختخوابتو بنداز جلوی تلویزیون و هی بشین فیلم و سریال ببین.
اونموقع این حرفش بهم برخورد. اما الان...
*
اون روز لنگلنگون اومدم خونه. یه پتو برام انداختن جلو تلویزیون (دکتر گفتهبود زیرم باید سفت باشه)و یه بالش و یه ملافه.خواهش کردم کنارم آب و لیوان و مقادیری قرص و خوراکی و البته کنترل تلویزیون و... بذارن و همه برن سراغ کار و زندگیشون!
من موندم و یه تلویزیون به عنوان همدم! تلویزیونی که خاطره خوبی ازش نداشتم و در اثر تبلیغات دشمنان ملت، عین هوو ازش بدم میاومد. اونم روزایی که پنج شش مناسبت با هم مصادف شده بود:
ماه رمضون، روزای ضربت خوردن تا شهادت حضرت علی(ع)، سالگرد جنگ و نزدیک شدن به راهپیمایی روز قدس، شروع مدارس و سخنرانی آقای دکتر احمدینژاد در نیویورک.
اولاش حسابی قاطی کرده بودم! هر هشت کانال رو که میچرخوندم. یه جا صدای توپ و تانک و آژیر قرمز زمان جنگ بود، یه کانال سینهزدن و عزاداری برای حضرت علی، کانال بعدی گریه مردم در سر جنازههای شهدای فلسطین و لبنان رو نشون میداد، کانال بعدی یه آخوند داشته نوحه میخوند...
مثل یه آدم نادون تلویزیون رو خاموش کردم. نیم ساعت بعد دوباره حوصلهم سر رفت و روشنش کردم. برنامهها تقریبا همون بود. منتها کانالی که جنگو نشون میداد و صدای توپ و تانک و آژیر، جاشو داده بود به نوحه و کانالی که نوحه پخش میکرد داشت جنازههای جنگ رو نشون میداد.
مرتب با اکراه و بیزاری کانالها رو میچرخوندم. گاهی حواسم میرفت به مصاحبههایی که اوائل جنگ با رزمندهها کرده بودن. هیچکدومشون نمیگفت برای کشورم میجنگم یا برای ملتم. میگفت برای "اسلام" میجنگم یا برای "امام" میجنگم. میگفتن تا هر وقت "رهبر" بگه میجنگیم.
چیزی ته ِ ته ِ قلبم رو تکون میداد. اما به روم نمیآوردم.
ساعت بعد داشتم با حالت مسخره به مصاحبههای گزارشگر تلویزیون با مردم گوش میکردم که چطور از هر تیپ و سن سفارش رفتن به راهپینمایی روز قدس رو میکردن که یک دفعه صدایی در مغزم گفت:
زیتون!(اسم اصلیام رو صدا زد البته) زیتون! تو فکر میکنی کی هستی؟ ترسیدم. چشمامو بستم. گفتم حتما در اثر خوردن قرصها خیالاتی شدهم.
این چند روز مرتب از بدبختی مردم فلسطین شنیدم و دیدم زنای فلسطینی چطور با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکنن. مقایسه کردم با زنان ناشکری که اینروزها در مرغفروشی میبینم و به جای مرغ، سنگدونمرغ و پای مرغ میخرن و کلی غر میزنن که ما معلمیم و چرا نباید حقوقمون کفاف خریدن مرغ و گوشتو بده و در مغازه به هم یاد میدن چطور دو کیلو سنگدون کیلویی 1500 تومن رو با 200 گرم گوشت کیلویی 9 هزار تومن چرخ کنن که بچههاشون نفهمند! و یا پای مرغ کیلویی 300 تومن را چطور تیکه تیکه کنن که پنجههاش در سوپ کریهالمنظر نباشه. یادمه اون موقع چیزی نگفتم. حتی همدردی کردم. ولی حالا دلم میخواست میدیدمشون و میگفتم زن! چطور دلت میاد سنگدون بخوری وقتی مردم کشورهای دیگه گرسنهن. الهی کوفت بخوری! بفرستش برای اونا!
تلویزیون مرتب سخنرانی پارسال دکتر احمدینژادو پخش میکرد. شاید بار اول و دوم زیاد ملتفت نشدم اما یکبار که با چشمان باز گوش کردم دیدم هیچ بد حرف نزده هیچی خیلی هم خوب حرف زده و این دشمنان اسلام و رهبر بودن که تو گوش ما خوندن زر زده!(خدا منو ببخشه. خودشون زر زدن!)
بگی نگی خیلی منتظر سخنرانی امسالش بودم و چون میدونستم در اون ساعت شب سیبا هم خونهست باهاش شرط کردم بذاره قشنگ حرفاشو گوش بدم و هی وسطش پارازیت نده تا فکرمو مغشوش کنه.
قلبم تند تند میزد. سیبا نمیدونست چمه. گفت اگه درد داری یه قرص دیگه بخور. و به زور بهم یه قرص قوی داد. چشمامو بستم تا وقت زودتر بگذره که...
یک دفعه برنامه قطع شد و صدای شیرین و ملکوتی رئیس جمهور عزیزمون بهگوشم رسد. انگار صداش از عرش میومد نه از زمین. نمیتونستم چشمامو باز کنم. میگفتم مبادا این صدای زیبا قطع بشه.
آیهی اول رو که خوند با این که معنیشو نفهمیدم اما یهو انگار دردم تموم شد. دچار سرخوشی و رخوت عجیبی شدم. او داشت از آیندهای روشن، صلح پایدار و گسترش عشق و محبت حرف میزد.
تمام بدنم داغ شد.
دکتر شجاعانه از ملتهای عراق و فلسطین و افغانستان و لبنان و کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی دفاع میکرد.
نور امید در دلم روشن شد. اصلا انگار پشت پلکم آتیش روشن کرده بودن.
با احتیاط چشمامو باز کردم. وای خدای من، چی میدیدم... من دکتر احمدینژاد رو چون خورشیدی فروزان دیدم. چقدر بعضی آدمهای خودفروخته پارسال هاله سرش رو مسخره کرده بودن. امسال چیزی بود ورای هاله!
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که او با یاری خدا به طرفهالعینی تمام ریشههای اصلي شرايط حاکم بر جهان رو بیرون کشید و راهحلهای آنها را هم تمام و کمال گفت!
از جهان گفت، از انسان ، از آزادی و عبودیت و از عدالت که اساس خلقت انسان و همه آفرينشه.
او چون پیامبری که برای پیروان خود قصه میگه حرف میزد... و هیچکس- چه اونور در نیویورک و چه اینور در پشت تلویزیونها- نمیتونست یک لحظه از جای خود تکون بخوره.(بعدا شنیدم تلویزیونهای ماهواره به صورت موذیانهای صندلیهای خالی را که سر سخنرانی جرج بوش فیلمبرداری شده بود نشون میدادن)او از انرژی هستهای که حق مسلم ماست گفت. از مردم امریکا و اروپا خواست گول یک مشت آدم زيادهخواه و تجاوزطلب را نخورن.
و یک تنه طومار امپراطوری آمریکا و اسرائیل را بالکل در هم پیچید.
مهندس احمدینژاد ثابت کرد که فقط ساختار کشور ما در جهان میتونه دووم بیاره و باید الگوی تمام کشورها قرار بگیره وگرنه جهان محکوم به فناست.
من همینطور بیاختیار از چشمام اشک میومد و سیبا فکر میکرد خل شدم.
گفتم سیبا جان... من تازه فهمیدم دنیا دست کیه. نمیدونم چطور از این همه سال غفلت استغفار کنم.
همون موقع بود که تصمیم گرفتم حتما تو راهپیمایی روز قدس شرکت کنم.
سیبا گفت با این کمر درد تو که نمیتونی قدم از قدم برداری. توی دلم گفتم خدا به این بنده تازه عاقلشدهش رحم میکنه و دعاهای منو مستجاب میکنه.
بعد مصاحبه لری کینگ را با دکتر دیدم که چطور دکتر دماغ لری را به تمامی لای در گذاشت! و ذوق کردم.
صبح امروز جمعه. به سختی حاضر شدم و با عصا از پلهها پایین رفتم. سیبا نه تنها کمکم نکرد، با چشمهایی حاکی ازمسخرگی نگام میکرد.
همینکه به جمعیت راهپیمایان روز قدس رسیدم یکهو انگار نیرویی منو پشتیبانی کرد. احساس کردم دارم خوب میشم. تا جایی که یهو عصام رو انداختم دور و دوان دوان بین مردم رفتم.
ببخشید، اینقدر که همراه جمعیت شعار دادم صدام گرفته. اینقدر مرگ بر آمریکاو مرگ بر اسرائیل گفتیم که فکر کنم کارشان همین امسال تمام باشد. زنی بغل دست من داد زد مرگ بر انگلیس. لبی گزیدم و گفتم هیس ... امسال این دو تا و سال بعد انشاا... انگلیس و هلند و سال بعدترش فرانسه و دانمارک و...
زن با خوشحالی خندید و چشمکی زد و گفت آها. دوتا، دوتا! یکهو نمیشه دنیا رو درست کرد.
وقتی برگشتم چشمهای سیبا داشت چهارتا میشد. خوب و سرحال بودم.
الهی شکر که خدای مهربون همیشه در توبه را به روی بندگانش باز نگه میداره.
من با افتخار اعلام میکنم که در انتخابات آینده ریاست جمهوری به احمدینژاد این ناجی بشریت و سازنده جهانی پر از عدل و داد رأی میدم!
یادم باشه فردا حتما با یه دسته گل برم مطب آقای دکتر ارتوپد و ازش تشکر کنم که این توفیق الهی رو نصیبم کرد.
هرگونه فحش و توهین در نظرخواهی، به حساب 100 جرج بوش واریز خواهد شد!