Samstag, Mai 20, 2006

فقط برایش متاسف هستم... منظورم امٌا اون مرتیکه یوسفی اشکوری نیس!

دارالترجمه زبان "رسانه ای" یاجوج و ماجوج / تمرین شماره 302
.............................................................................................

در مراسم سخنرانی حسن یوسفی اشکوری در استکهلم چه گذشت ؟

دیشب ، 19 ماه مای ، در استکهلم ، آقای حسن یوسفی اشکوری در ساختمان آ . ب . اف مرکزی سخنرانی داشت. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم برویم و رفتیم.
سخنرانی در ساعت مقرر با حدود 5 دقیقه تاخیر شروع شد ، موضوع سخنرانی رواداری در تاریخ ایران و اسلام بود. در مدت سخنرانی آقای اشکوری به مسئله رواداری ( تولرانس ) در تاریخ ایران پرداخت ، و به گفته ی خودش وقت به اسلام نرسید. من در کل با او مخالفتی در مورد اصل تولرانس و نیاز به وجود آن در ایران ندارم . به نظر من این نیاز وجود دارد .

اشکوری از دوران زندانش گفت ، از اینکه او در دوران بهتری زندانی شده بود و نسبت به کسانی که در دهه 60 به زندان افتادند ظلم کمتری دیده است. گفت که همیشه به زندانی کردن ها اعتراض میکردم ولی وقتی صابون زندان به تنم خورد تازه فهمیدم چی است. وقتی که دیدم که به این سادگی مرا که فقط حرف زده ام به اعدام محکوم میکنند ، فهمیدم که چگونه با زندانیان رفتار شده است.

او در سخنانش از جدایی دین از دولت ، لزوم رواداری نسبت به دگر اندیشان و ... صحبت کرد که من با او اصلا اختلاف نظری ندارم.
اما همانطور هم که در آنتراکت به ایشان گفتم ، تمام حرفهایش یک طرف و یک جمله ی آخر ایشان ، وقتی که گفتند که انبیا و پیامبران به رواداری اعتقاد داشتند ، یک طرف. از ایشان پرسیدم پیامبر و امامانی که دائما برای توسعه ی دینشان در حال لشگر گشایی و ضرب و شتم مخالفان بودند ، چگونه رواداری کرده اند ، او گفت که باید به رواداری اسلامی میرسید که وقت نشد.

بعد از آنتراکت ، به سالن برگشتیم ، و دو آقا به شنوندگان اضافه شدند. به خودم گفتم ، یعنی اینها اصلا برای سخنرانی نیامده اند ؟ پس برای چی آمده اند؟

در زمان پرسش و پاسخ که بعد از آنتراکت قرار داشت ، دو دختر بچه ی نازنین به سالن آمدند و از کنار در آهسته صدا زدند : بابا ، بابا بیا ...
به سمتی که ایشان اشاره میکردند نگاه کردم و مرد جوانی در آن سوی سالن ، یکی از همان دو نفر که بعد از پاس آمده بود ، دیدم که با دست به دختران اشاره کرد که برید بیرون. دختران رفتند و دوباره برگشتند. و دوباره همان صحنه تکرار شد. از مرد عصبانی شدم و با خودم گفتم ، خوب مرتیکه برو ببین بچه هات چی میگن. چی مهمتر از بچه هاست که اینجا وایسادی و همچین دست تکان میدهی و ایشان را به بیرون میرانی که انگار مگس میپرانی ...
تا آن زمان این که این ها درست بعد از پاس و تمام شدن سخنرانی آمده بودند باز برایم چندان مهم نبود. آخر سخنرانی ایرانی است دیگر ، یک سری همیشه دیرتر می آیند. فکر میکنند شاید که اگر دیر بیایند مهمتر جلوه میکنند و مثلا مردم فکر میکنند وقت ندارند :))
خلاصه فهمیدم که آقا چرا بچه ها را از راه دور و با شیوه مگس پرانی از جلسه میراند. نفر بعدی که قرار بود سوال کند ایشان بود.
ایشان بلند شد و سخنرانی اش را شروع کرد. یک مشت شعار بیرون ریخت :

آقای اشکوری ، شما آمدید که برای جمهوری اسلامی آبرو بخرید.
و بعد هم یک مشت شعار ، خمینی جلاد ... جمهوری اسلامی قاتل ... زندان... اعدام ... تن فروشی ... حقوق زن... حقوق کودک...
گفت که جمهوری اسلامی رفتنی است و این را همه میدانند
..
.( تاریخ اعلام نکرد ، این حرفش مرا یاد وبلاگهایی انداخت که بالایشان نوشته بود اینا رفتنی اند ، و بعد هم بی سر و صدا آن جمله را برداشتند، البته بعضی هم با سماجت گذاشتند بماند :))
او گفت که اشکوری و گنجی زندانی سیاسی نبوده اند.
ولی نگفت که به نظر او ایشان برای چی در زندان بوده اند. برای چی شکنجه شده اند. خوب زندانی عادی که نبوده اند ، ما هم دو نوع زندانی که بیشتر نداریم ، یا مجرمان جزایی یا سیاسی ، وجه سوم آن چه بود. اینها که برای هواخوری مهمان اوین نبوده اند.
خلاصه ، مدت سوال کردن شاید 3 تا 5 دقیقه باشد ، اما آقا که احتمالا در عمرش این همه گوش شنوا یک جا ندیده بود همچنان ادامه میداد. صدایش بلند بود ، و داد میزد. در صورتی که سالن زیاد بزرگ نبود. اما او مشخصا عصبی بود.
در ادامه سخنانش از لعنت آباد صحبت که خواهرش در 17 سالگی اعدام شده و به آنجا منتقل شده بود. او گفت که خواهرش قبل از اعدام مورد تجاوز قرار گرفت چرا که مسلمان بود ( مجاهد ) و در صورت باکره بودن به بهشت میرفت....
زخمی که بر دل داشت عیان بود. کینه اش آشکار بود.
ولی آیا این زخم و این کینه باید موجب شود که ما به هیچ کس اجازه ی تغییر ندهیم ؟ آیا تغییر در انسانها را نباید به دلیل زخم هایمان باور کنیم ؟
باز حرف زد و باز شعار داد. آقایی بلند شده بود و از او خواسته بود بنشیند. صحبت این آقا هم خالی از خشونت نبود. لحنش تند بود داد میزد. پسر جوانی از ته سالن آمد و او را به ته سالن برد که بنشیند و با هم صحبت کنند. و آقای معترض ادامه داد. مردی هم که در آن سوی سالن بود ، سعی میکرد هی داد بزند ( صدایش به بلندی این یکی نبود ) و بگوید بگذارید حرفش را بزند ، دارد افشا گری میکند ، سانسور نکنید.
من صدایم در آمد و گفتم : آقا شما سخنرانی بگذارید و ما میاییم و گوش میکنیم. اما الان سوال کنید و سخنرانی نکنید.

این همه برای من آنقدر عجیب بود که یک باره به فکر افتادم که نکند ایشان در سوئد اقامت ندارد و این همه شلوغ بازی ها فقط برای این است که یک سابقه مبارزاتی برای خودش جور کند و اداره مهاجرت را به دادن پناهندگی مجاب کند. همه چیز بسیار مصنوعی و ساختگی و غیر واقعی به نظر می آمد. ( اما بعدا متوجه شدیم که ایشان اقامت هم دارد. این تصور را دوستان دیگری هم داشتند. حتی یکی از دوستان گفت که به نزد خانم و بچه های این آقا ، که همچنان در بیرون سالن ایستاده بودند ـ اعتقاد ایشان به حقوق زن و کودک را که متوجه هستید ـ رفته بود و از ایشان پرسیده بود اقامت دارند یا نه )

دوست عزیزمان آقای مافان هم متاسفانه زیاد در زمینه ی کنترل جلسه مهارتی نشان نداد و سالن شلوغ شد. بهتر میبود که او از آن آقا میخواست که آرام باشد و اگر ادامه میداد به کمک نگهبان سالن ، او را از سالن اخراج میکرد ، چون مشخص بود برای به هم زدن آمده است . اما بالاخره مسئله خوابید و سوالات ادامه پیدا کرد. آن آقا هم سالن را ترک کرد ، ولی بعد برگشت ، بعد دوباره رفت ، و بعد دوباره برگشت.
وقتی از جلسه بیرون آمدیم در بیرون سالن با چند پلیس روبرو شدیم . با خنده گفتم چه شده ؟ یکیشان گفت : مسائلی پیش آمده و ما را احضار کردند. گفتم چه مسائلی و گفت از بیان توضیحات معروضم...
خلاصه متوجه شدیم که آقای داد و بیداد کن ، رفته و زنگ زده پلیس آمده و چند نفر را به این عنوان که قصد دارند او را بزنند و بکشند به پلیس معرفی کرده است. جل الخالق....

به پلیس گفتم : چنین چیزی نبوده است. اگر شاهد خواستید من هم هستم...

خانم زینت هاشمی ، خبرنگار رادیو پژواک که در جلسه حضور داشت و تمام جلسه را ضبط کرده بود ، به مصاحبه با مردم ادامه داد تا نظر مردم را راجع به این اغتشاش بپرسد. همه تعجب کرده بودیم. این جمله در میان دهان ها میگشت : طرف دست پیش را گرفته تا پس نیافتد ؟
خلاصه اسمهایمان را نوشتیم تا اگر لازم بود به عنوان شاهد خبر شویم.

آن یکی آقاهه که در آن سوی سالن نشسته بود آمد و مشغول بحث با من شد. گفت که آمده بود افشاگری کند. گفتم : آخر در مورد جمهوری اسلامی در این جمع که چیز تازه ای نگفت ، این جمع به ماهیت جمهوری اسلامی که شکی ندارد. سخنرانی آقای اشکوری بود و نه آن آقا، باید سوال میکرد و مینشست .
داد زد : چرا چشمهایتان را باز نمیکنید. اینجا هم سانسوررررررررررر؟؟؟
والا بخدا چشمانم وقتی داشتم با آن آقا صحبت میکردم بسته نبود. نمیدانم آیا چشمان خودش باز نبود که چشمان ِ باز مرا ببیند ؟ نمیدانم چرا فکر میکرد خودش حقیقت را میداند و خودش است که چشمش باز است. نمیدانم چرا به خودش این حق را میدهد که شعور آدمهای غیر از خودی هایش را زیر سوال ببرد.

من میدانم اینها چه کاره بودند ولی کاری به حزبشان ندارم ( به دوستانم قول داده ام :)) ، به شدت یاد دوران انقلاب و فالانژ های جلسه به هم زن افتادم. بدتر از همه این بود که حرفی برای گفتن نداشت. آنها که گفت ، بجز این که اشکوری مزدور است ، چیزی نبود که کسی نداند. و مزدور بودن اشکوری را من باور نمیکنم. خود اشکوری گفت که اگر جمهوری اسلامی اینقدر زرنگ بود که کسی مثل مرا برای تبلیغات خود استخدام کند کارش به اینجا نمیکشید....

نظر خلاصه من در مورد ایشان و سخنرانی شان این است که : من به حسن نیت ایشان اعتماد دارم. ایشان فردی مسلمان و معتقد به وجود عدل در اسلام هستند.( چیزی که من به آن معتقد نیستم ) حجت الاسلام بوده است و توسط این رژیم خلع لباس شده و بعد از ماجرای کنفرانس برلین ، چهار سال و اندی برای عقاید و نظراتش زندان بوده است. به عقیده ی من او یک زندانی سیاسی بوده .
آقای اشکوری گفتند که زمانی طرفدار خمینی و همراه و همکار دولت جمهوری اسلامی بوده اند و اکنون این گذشته ی خود را مورد نقد و انتقاد قرار میدهند. گفت که امروز آنگونه فکر نمیکند. و تغییر کرده است. و برای من این برخورد او ارزش دارد.

به قول یکی از دوستان خوبم ، کاش این شهامت را داشت که بابت نقشی که در جمهوری اسلامی داشت ، تا هر کجا که بود ، عذر خواهی کند. در این صورت فکر میکنم البته باز کسانی پیدا میشدند که او را باور نکنند و بگویند دارد دروغ میگوید. کسانی که بعد از آنتراکت ها می آیند تا جلسه ای را شلوغ کنند و بعد هم بدون گوش کردن بروند. اما فکر میکنم این ها این عذرخواهی را به مردم ایران بدهکارند.

این را هم بگویم که من این عذرخواهی را از طرف دوستان چپ هم ندیدم، وقتی که در حرکت سیاسی جمهوری خواهان دمکرات و لائیک شرکت داشتم ، با چند تن از دوستان نامه ای تهیه کردیم که دوستان مرد ، که همه گی از اعضای فعلی یا سابق سازمان های سیاسی چپ بوده اند ، آن را امضا کنند. این نامه مبتنی بر عذرخواهی ایشان از جنبش زنان و نادیده گرفتن حقوق زنان و نیروی آنان در دهه انقلاب ایران بود.
این نامه هیچ امضایی از طرف دوستان مرد دریافت نکرد. و مسکوت ماند...
عذر خواهی برای اکثریت مردان سیاسی سخت است. انتقاد و نقد آسانتر است . اما عذرخواهی نه....

خلاصه ، آنچه اتفاق افتاد این بود. نوشتم که کسی این را به حساب سابقه مبارزاتی خودش نگذارد. هیج انقلابی صورت نگرفت ، انقلاب ایران نه جلو افتاد و نه به تاخیر افتاد. برگی هم از درخت نیافتاد. یک سری اتلاف انرژی ـ شاید برای جلوگیری از شرمندگی جلوی سر و همسر صورت گرفت و برای اعاده حیثیت ـ . هیچ چیزی افشا نشد ، هیچ خبر تازه ای داده نشد . عقده گشایی اما شد ، اگر قصد همین بود . حدس میزنم بعدا در نشریات خاصی این اتفاق را دولا پهنا شده ببینیم . اما اگر جلسه به هم زدن مبارزه بود ، پس فالانژ ها در ایران یه پا مبارزند.
من این نوع برخورد ها را بی شعوری محض ، عدم احترام به حقوق دیگران و بی منطقی میدانم. همین و بس. اگر کسی به این برخوردها افتخار میکند ، فقط برایش متاسف هستم. و امیدوارم شرایطی پیش آید که او هم بتواند رشد کند و بزرگ شود.

وبلاگ زنانه های راستی
شنبه ٣۰ ارديبهشت ۱٣٨۵ - ۲۰ می ۲۰۰۶
http://zananeha.com/archives/2006-05/001840.html