Samstag, August 05, 2006

بازجوی عزیز و منطقی و باتجربه بايد بيايد و فيلم بگيرد!

دارالترجمه زبان "رسانه ای" یاجوج و ماجوج / تمرین شماره 350


فرض كنيد توي قطار نشسته ايد و مسافرت درازي در پيش داريد. تا شهر مقصد شما و بقيه مسافرين، يك و بلكه دو شبانه روز راه در پيش است. اصلا هر قدر كه اين راه طولاني تر باشد، بيشتر به كارمان مي آيد. به هرحال فصل، فصل تابستان است و مسافرت هم مي چسبد. گفتيم فرض مي كنيم، فرض محال هم كه محال نيست. قطار از يك مسير بياباني و بي آب و علف مي گذرد و هيچ آبادي و شهر كوچكي در مسيرتان نمي بينيد. بجز ايستگاه هاي بين راهي، كه با ساختمانهاي سنگي اش، زير آفتاب داغ بيابان مي سوزد و له له مي زند. قطار كه تن سنگينش را با ترمزهاي زمخت روي ريل مي كشد و لحظه اي بعد، سوت كشدارش، در هواي تفتيده دشت پخش مي شود، شما و بقيه مي فهميد كه باز به يكي از اين ايستگاههاي بياباني، رسيده ايد. از پنجره نگاه مي كني. دلت مي خواهد لااقل گوشه اي از يك شهر كوچك و رفت و آمد جمعيتي از آدمهايش را ببيني. اما هرچه كه چشم مي گرداني، بجز مسئول ايستگاه و سوزنبان آنجا، كسي را نمي بيني. راه مي افتيد و باز تا چشم كار مي كند، بيابان است و هرم داغ آفتاب و كوههايي كه دورترها صف كشيده اند و قطار را بدرقه مي كنند. از سوارشدنتان ساعتهاست كه مي گذرد و شما در حال حركتيد. از شهر مبدا، چيزي براي خوردن نخريده ايد. هيچ كدامتان. در ايستگاه شلوغ، وقتي براي سوار شدن منتظر اعلام بلندگوها بوديد، به خودتان مي گفتيد: «رستوران قطار، با بهترين سرآشپز و گارسونهاي مودبش هر لحظه آماده پذيرايي از مسافرين محترم است. حتي براي خريد تنقلات هم نيازي نيست كه خودمان را توي ايستگاه پرسروصدا، به زحمت بيندازيم. فروشگاه قطار، هرچه كه بخواهيم، داخل كوپه تحويلمان مي دهد. كافي است يكي از كليدهاي كنار پنجره را فشار بدهيم و از طريق آيفون، دستورمان را صادر كنيم». يك ساعت از سفرت مي گذرد كه كمي احساس گرسنگي مي كني. هنوز به وقت ناهار مانده. بايد چيزي از فروشگاه بگيري و ته بندي كني. دگمه را فشار مي دهي ولي جوابت را نمي دهند. از ماموري كه توي راهرو ايستاده مي پرسي و او با شرمندگي مي گويد: متاسفانه فروشگاه اين قطار را تعطيل كرده اند. به سراغ آب سردكن مي روي و شيرش را با ناراحتي باز مي كني، آه خداي من! اين آب سردكن هم مثل بيابان همين جا، خشكيده. لگدي حواله اش مي كني و به كوپه ات برمي گردي. تا وقت ناهار سه ساعت مانده. دلت از گرسنگي ضعف مي رود. به ساعت روي دستت نگاه مي كني. قطار دارد با سرعت مي رود، ولي زمان از لاك پشت هم كندتر است. باز به ساعت نگاه مي كني، دستي به شكمت مي كشي، آب دهانت هم خشك شده، دندان روي جگر مي گذاري. به خودت بد و بيراه مي گويي. اولين بار است كه براي شكمت غفلت كرده اي. كاش توي ايستگاه، هفت هشت ده تا ساندويچ با يك بسته آب معدني و يك صندوق نوشابه مي گرفتم!» به ساعت نگاه مي كني. هنوز وقت ناهار نشده. ده تا ايستگاه را توي بيابان پشت سر گذاشته ايد، ولي دريغ از يك دكه كوچك، دريغ از يك قطره آب. «خدايا چرا اين طوري شد؟!»

عقربه ساعت بالاخره جان كند وخودش را به يازده رساند. با عجله به طرف رستوران مي روي. راهرو شلوغ است و همه هجوم آورده اند. ناگهان از بلندگو اعلام مي كنند: «مسافرين گرامي! با عرض پوزش، رستوران قطار به علت فاسد شدن مواد غذايي، ناهار سرو نخواهد كرد.» آسمان روي سرت فرود مي آيد. قطار و بيابان و كوه درهم مي پيچند. قيامت شروع شده. نگراني و ترس در چهره همه موج مي زند. ناگهان از آن سوي راهرو، جايي كه هيچ كس نيست، پسركي فرياد مي زند: «ساندويچ، نوشابه، آب معدني!»در كنارش نوجوان ديگري ايستاده و كارتن كوچكي از كتاب و مجله براي فروش آورده، يك آن تو و بقيه مسافران گرسنه، به سوي پسرك ساندويچ فروش هجوم مي بريد. زير دست و پاي همديگر داريد له مي شويد. چند تا از شيشه هاي قطار مي شكند. پسرك كتاب فروش از ترس هجوم اين همه آدم گرسنه، پا به فرار مي گذارد. كتابها و مجله ها كف راهرو قطار پخش و پلاست. همه ساندويچ ها در يك چشم به هم زدن بلعيده مي شود، ولي هنوز خيلي ها گرسنه اند. پسرك كتاب فروش ديده نمي شود. اما تا دلتان بخواهد، ساندويچ فروشها آمده اند بالا توي قطار. مشتري هم الي ماشاءالله فراوان!

من و تو همين الان داخل اين قطاريم و دنبال ساندويچ فروش مي گرديم. يكي بايد بيايد و فيلم مان را توي اين قطار بگيرد و به خودمان نشان بدهد.

کیهان بازجوی عزیز ام القرا
مرداد 1385- 10 رجب 1427- 5 آگوست 2006
http://www.kayhannews.ir/850514/14.HTM