Sonntag, August 24, 2008

ملـّتی شد خسته از معقول وُ منقول شما، کس نمی فهمد دگر معلوم وُ مجهول شما


عسگر آهنین

جنگ هفتاد وُ دو ملّت


ملـّتی شد خسته از معقول وُ منقول شما
کس نمی فهمد دگر معلوم وُ مجهول شما

سنگ اول کج نهادید وُ، کنون دیوار کج
عیب کار آیا نمی باشد ز شاقول شما؟

این شترمرغ حکومت مانده روی دست تان
هم جناح جاهل وُ، هم طیف معقول شما

گه لگد اندازد وُ، گه پر زند این جانور
مانده مردُم تا چه نامد نظم مقبول شما

گه سخن از مردم است وُ، گه سخن ازرهبری
جان به لب یک ملت ازنیرنگ وُ بامبول ِ شما

روزوُ شب برطبل قسط وُ عدل می کوبید وُ ما
ناظـر دزدان بیت المـال وُ خـرپـول شمـا

مرد وُ زن، سَگدوُ زنان، دنبال نان شب، ولی
شـا هـد قیـلـولـه وُ، خُرنـاسـه وُ، وول شمـا

درجهان، با چهره ی مظلوم، ظاهر می شوید
کوسه وُ تمساح تان، شنگول وُ منگول شما

جنگ هفتاد وُ دو ملّت، چارده صد ساله شد
چـارده قـرن دگـر باشیـم مشغـول شمـا؟

دین کاسب پیشه گان، چون پیل مست وُ، بازهم
گشتـه نسـل دیگـری مجروح وُ مقتـول شما

خود چه پندارید؟ ملّت جای آب وُ نان، فقط
می نشیند پای سفره، می خورد گول شما؟

ابرهای تیره در راهند و توفان می رسد
می زند برهم بساط نظم مجعول شما!