نادره افشاری
http://www.nadereh-afshari.com |
فرهنگ واژه ها حالش خوب نیست!
فرهنگ واژه ها چند وقتی است کسی را در آغوش نگرفته که واژه ی تازه ای داشته باشد. اصلا چند ماه است با کسی نخوابیده. برای همین اوقاتش تلخ است. با یک من عسل هم شیرین نمیشود. تازه کار و بارش هم روبراه نیست، چون تو ماه بخور بخور و بخواب بخواب، بچاپ بچاپ تعطیل است، یا دست کم سرعتش میآید پائین. لابد از برکت این دوران است که بخور بخور و بخواب بخواب و بچاپ بچاپ از غلتک تاریخی اش خارج میشود، تا مردم نگاهی به مزرعه ی آخرتشان بیاندازند – باز لابد – و یادشان باشد کجا باید بروند و... از این حرفها که علی شریعتی خیلی بلد بود.
تازه فرهنگ واژه ها لباس سیاه هم پوشیده که بیحوصلگی و شکار بودنش را نشان دهد. حالش خوب نیست، اصلا خوب نیست. هرچه هم من تخس بازی درمیاورم، باز درست نمیشود، یعنی سر جاش نمیاید. وقتی میگویم لباس سیاه بهت نمیاید، با بیحوصلگی میگوید: «میخوای به خاطر تو عوضش کنم؟»
«به خاطر من چرا؟ اگر حالش را نداری، ولش کن!»
این روزها حتا بوسیدنش با قبل فرق کرده. پیش از این بوسه هاش طولانی و شیرین بودند. ولی حالا... ای داد... اصلا این فرهنگ واژه های من حوصله ندارد... همین دو هفته پیش بود که گفت: «زود باش بیا... دلم برات تنگ شده، قند خونم، عزیزم... آمده ای پائین و دارم غش میکنم... بدو به دادم برس... بدو لازمت دارم...» و خلاصه کلی ادا درآورد که...
فرهنگ واژه ها از این اداها خیلی در میاورد... البته آن موقعها که حالش خوب بود و مثل حالا بیحوصله نشده بود.
میگویم: «عزیز جان مگر من شیرینم که قند خونت را ببرم بالا؟»
میگوید: «آره تو شیرینی و من فرهاد... ولی خسرو نیستم... کدام را میپسندی؟»
میگویم: «واژه جان، تو خودت از هر دوی اینها بهتری... من نه آن کوهکن بدبخت خودآزار را دوست دارم و نه آن دون ژوان عاشق پیشه را که با هوسبازیهاش مملکت را به باد داد.»
میگویم: «حالا پاشو برو این لباس سیاه بدترکیبت را دربیار! اصلا لخت شو... بگذار ببینمت... خجالت نداره... خب... آوانس... تا آنجایی لخت شو که خجالت نمیکشی... که خجالت نکشی... اصلا لخت نشو... فقط همین پیراهن سیاه بدترکیب را دربیار که عکسش میافته تو چهره ات و چشمان میشی ات مات میشن و حالم را میگیرن.
«بعد برو حمام... نه... نمیخوای... او.کی... تو همان اتاقت جلو آئینه ی قدی ات بایست و خودت را از چند طرف تماشا کن... چپ... راست... بالا... پائین...»
بعد برای این که حالش را جا آورده باشم، مزه میریزم که:
«مردکی رفت دکتر... دکتر خواست آمپولی به ماتحتش بزند. پرسید: به کدام سمتت بزنم؟ چپ؟ راست؟ که مردک گفت: آقای دکتر لطفا ماتحت مرا سیاسی نکنین. وسط بزنین...» اه.. چرا نمیخندی؟ اصلا نمیخندد... طفلک خیلی حوصله ندارد...
بالاخره میفرستمش حمام... تا برود خودش را کشف کند. تنها میرود. خجالت میکشد... اشکالی ندارد...
فرهنگ واژه ها زیر دوش حمام خودش را از همه طرف تماشا میکند... تماشا کرده است... خودش میگوید... میبینم حالا واژه ها را نرمتر به کار میگیرد... لباس سیاهش را هم درآورده است...
میگویم: «باید خودت را دوست داشته باشی... تنت را دوست داشته باشی. برای تنت ارزش قائل باشی... اگر این طور باشد... دیگر کسی را شلاق نمیزنی... کسی را تحقیر نمیکنی...»
میگوید: «تئوری تازه ای برای...؟» حالا یواش یواش حالش بهتر میشود. حال فرهنگ واژه ها بهتر میشود... چون رفته است حمام... چون رفته است جلو آئینه و همه جای خودش را از همه سو تماشا کرده و دیده که چه تن و بدن نازی دارد... تمام تنش پر از واژه های ناب است... دیده که نیاز دارد واژه بسازد... نیاز دارد آنهایی را که بلد نیستند دو تا جمله ی درست را پشت سر هم بچینند، از تنش بشوید و دور بریزد...
با فرهنگ واژه ها موافقم... آنهایی را که زبانشان را بلد نیستند، بفرستیم کلاس اکابر... کلاس اول اکابر... از این هم بدتر... بفرستیمشان مکانیکی... کارگر مکانیک شوند که اینقدر با نابلدیشان فرهنگ واژه ها را به روغن سوزی نیاندارند... بنزینش را تمام نکنند... بکسه باد نکند... وای بیچاره فرهنگ واژه ها...
حالا حال هر دومان بهتر است... فرهنگ واژه ها این اکابریها را از تنش شسته و ریخته شان بیرون... چون دیگر لباس سیاه تنش نیست که حالم گرفته شود... حالا مثل همان زمانها که حالش خوب بود، باز میگوید:
«دوستت دارم، دیوونه!» چه خوب، مگه نه!