Freitag, Januar 09, 2009

اگه واسه ی پختن “شله” ظهر عاشورا از مواد مرغوب استفاده نکنن، معجونی درست می شه که اگه سگ رو با لانچیکو برقی بزنی نمیاد بخوره

سیامک شایان
دندان پزشک کاذب


تجربه شله خوری در ظهر عاشورا!

ممکنه مجلس عزاداری امام حسین زیاد رفته باشین. معمولا تو اینجور مجلسا عزاداری می کنن و بعدشم یه غذایی بین ملت توزیع می شه. اما قضیه تو مشهد به این سادگی ها نیست و یه جورایی خیلی فرق فوکوله. فرقش اینه که تو مشهد یه غذای مخصوصی می دن که اسمش هست “شله”. یه نوع آش مخصوصه که فقط ایام عزاداری امام حسین درست میشه و در نوع خودش اگه خوب درست بشه خیلی هم خوشمزه است. البته اینم بگم که اگه تو درست کردنش از مواد مرغوب استفاده نکنن، معجونی درست می شه که اگه سگ رو با لانچیکو برقی بزنی نمیاد بخوره!
اما نکته این داستان متفاوت بودن نوع غذا نیست. نکته تفاوت فرهنگه. اصولا از صف تو هیچ جا خبری نیست . ولی این قضیه اینجا خیلی مشهودتره. تو چنین مجالسی آنقدر خر توخر می شه که سگ صاحابش رو نمیشناسه (البته این سگ با اونی که با لانچیکو می زنن یکی نیستن و فقط تشابه اسمیه). خلاصه هجوم ملت به یه وضعی می رسه که صاحب مجلس به شرایطی می رسه که احساس مورد تجاوز واقع شدن بهش دست می ده.
تصور کنین شما صاحب چنین مجلسی هستین . (در چنین مجالسی شخص مدعو علاوه بر اینکه توقع دارد به وفور از متریال “شله” در محل میل کند، بسیار اصرار می ورزد که یک سطل به اندازه هیکل خودش را هم پر کند.) طبیعیه که نمی تونین هیچ تناسبی بین حجم محدود غذا وجماعتی که سطل به دست وایستادن و خونه شما رو با سفارت دانمارک عوضی گرفتن، برقرار کنین. کار به جایی می رسه که جلوی روتون بهتون فحش خواهرمادر میدن. نمونه:
”مرتیکه …کش ! تو که عرضه نداری مجلس آقا بگیری واسه چی مردمو علاف می کنی؟”
البته یکی از صاحبان مجلس که هر سال پشت دستش را داغ می کند که دیگر همچین غلطی نکند، با همان لهجه مشهدی تابلو به من گفت:”آقا هم همی سطلا، کمر دیگ ر مشکنه”.
خلاصه این مقدمه رو داشته باشین تا بریم سر جریان امسال.
امسال یکی از دوستای خیلی نزدیک بابام که یه جورایی با هم فامیل هم هستیم و خلاصه خیلی پیشش ارج و قرب داریم، زنگ زد ک آقا آب دستتونه روز عاشورا بزارین زمین بیاین خونه ما، یه مجلس شله خیلی گنده داریم که بدون شما اصلا هیچ لطفی نداره و... هزار و یک جور تعارف تیکه پاره کردن که حتما سطل بیارین.
آقا ما رو می گی خوشحال، روز عاشورا بشکن زنان در حالی که به اندازه یک دوجین سطل قدو نیم قد همراهمون بود رفتیم خونه این بابا.. جمعیت مثل مور و ملخ ریخته بود طوری که از هفت تا حلقه امنیتی باید می گذشتی تا برسی سر سفره.با هزار و یک دردسر و به لطف آشنایی خانوادگی با صاحب مجلس رفتیم تو.
جاتون خالی حقیر یه 4 بشقابی خوردم به طوریکه یه بند انگشت هم جا تو معده و روده و نای شش هام خالی نموند. تو این فکر بودم که اگه الان اینجا بترکم شهید راه آقا امام حسین حساب می شم یا نه، که یکی از آشناها آروم در گوشم گفت “فلانی اگه سطل داری همین الان باید سطلاتو ببری زیرزمین کنار دیگ ها تا برات پرش کنن!
آقا بدو بدو رفتیم با داداشم سطلا رو از تو ماشین آوردیم و با هزار و یک بدبختی خودمون رو به سر دیگ ها رسوندیم.. اینجا لازمه یه توصیف دقیق از وضعیت اون زیرزمین براتون بگم.
اولا که درا رو بسته بودن و حدود 50 نفر آدم بیرون سطل به دست به در می کوبیدن به این امید که شاید در باز شه، بتونن سطلشونو پر کنن.. حدود 50 نفری هم تو بودن که اکثرا مثل ما به واسطه آشنا بودن و پارتی و این حرفا تا اونجا پبشروی کرده بودن و منتظر بودن سطلشون پر شه. چند نفر داشتن دیگای خالی رو می شستن که حدودا یه هشت تایی می شد. دقت که کردم دیدم یه دیگ دیگه مونده که توش غذا داره و کم کم داره غذای توش تموم می شه. داشتم موقعیت رو ورانداز می کردم که داداشم گفت که از بغل دستیش شنیده که علاوه بر این دیگ آخر، یه دیگ دیگه هم هست که قاطی دیگای کثیف قایم کردن تا الکی بگن غذا تموم شده، شاید ملت بی خیال شن برن تا بعد سر فرصت بین خودیا تقسیمش کنن.
دقت که کردم متوجه شدم تمام جماعتی که اون دور و بر بودن و مثلا قرار بود سرشون گول مالیده شه از این قضیه خبر دارن. حتی یه عده از اونایی که بیرون بودن با لهجه مشهدی داد می زدن “یره دیگ آخر ره چرا باز نمکنی؟”
حتی یه عده رو می دیدم که خیلی طبیعی می رفتن کنار دیگ آخریه تا بهش دست بزنن و از وجود غذا مطمئن شن. یه دفعه چشمم افتاد به صاحب مجلس (همون دوست بابام). دیدم داره تند تند سیگار دود می کنه و کارد بزنی خونش در نمیاد. بدجوری عصبانی بود. بالاخره این پلتیک استتار دیگش نتیجه نداده بود و همه کلاغای کور هم از وجود دیگ آخر اطلاع داشتن. قیافش مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده فورانه . از چشاش خوندم که فقط دنبال یه بهانه واسه ترکیدن می گرده که البته این بهانه رو شخص شخیص بنده در اختیارش گذاشتم!
از اونجایی که استفاده بهینه از وقت همیشه یکی از اصول زندگیم بوده با خودم گفتم:”ما که اینجا حالا حالاها علاف باز شدن این دیگ آخریه و پر شدن سطلامون هستیم .ته این دیگی که دارن می دن هم یه خورده داره پس بیایم بازدهی رو بالا ببریم و تو این مدت یه بشقاب دیگه بخوریم (ای کارد بخوری) !"
یه بشقاب تمیز برداشتم گرفتم جلوی اون یارو که غذا می ریخت و ملاقه دستش بود. خیلی صحنه بامزه ای بود. از هشت طرف هشت نفر هشت تا سطل گرفته بودن جلوی یارو که سطلاشونو پرکنه و یارو منگ مونده بود، تو کدوم بریزه. یه دفعه بشقاب خالی من هم به مجموعه هشت تا سطل اضافه شد
تو این هیر و بیری چشم صاحب مجلس به این صحنه افتاد. یه نگاهی به سطل ها کرد، یه نگاهی به بشقاب و آخر سر هم یه نگاهی به صاحب بشقاب که من باشم . در کسری از ثانیه مغزش یه تحلیل سریع انجام داد. تحلیله این بود: “این پسر دوست عزیز من هنوز حتی نهار نخورده اونوقت این جماعت دنبال پر کردن سطلاشون هستن”
آقا سطل یکیشونو گرفت محکم کوبید تو دیگ و انواع فحشای خواهر مادری رو که من بعضیاشون رو حتی یه بار هم نشنیده بودم، نثار جماعت سطل به دست کرد. آقا تمام جماعت سطل به دست پاپیون کردن. یه آن دیدم هر کی اون دور و بر بود، داره یه جورایی سطلشو غلاف می کنه و متواری می شه . طفلی داداشم هر کار می کرد سطلا رو پشت سرش قایم کنه، نمی تونست. خلاصه طرف اینقدر فحش داد تا دهنش کف کرد. بعد می دونین اولین کاری که کرد چی بود؟ بشقاب رو از من گرفت و گفت “آقا من واقعا شرمنده ام. شما هنوز نهار نخوردین. خواهش می کنم بفرمایی اون گوشه میل کنین”!

...............................