Donnerstag, November 13, 2008

یکی فکر آن دنیاست، آن یکی فکر این دنیا، ولی هیچکس به فکر من نیست.

نادره افشاری


کسی به من فکر نمیکند!


بابا خوب است. مامان بد نیست. بابا نمیگذارد بروم بیرون. با مامان دعوا میکند که:

«اگر تو بتمرگی تو خانه، این نیم وجبی هوس نمیکند راه بیافتد دنبال اینها!»

مامان دستش را میزند به کمرش که:

«برای این جورکارها اجازه ی تو لازم نیست. هر کاری دلم خواست میکنم و اگر...»

انگار زبانش را گاز میگیرد. بعد نگاهی به بابا میاندازد که یعنی: «نگذار اون روی سگم بالا بیاید!»

بابا زهرخندی میزند و میرود تو اتاق پذیرایی که بیرون رفتن مامان را نبیند. لابد بابا دلش میخواهد زنی داشته باشد که همه جا با هم بروند، با هم مهربان باشند، شادیها را با هم نصف کنند، برای قد کشیدن بچه ها دوتایی خوشحالی کنند و ...

اما مامان چند سالی است که خرجش را از بابا جدا کرده است. از وقتی خوابنما شده، دیگر نماز جمعه رفتنش ترک نمیشود. بابا حتا چند تا از این حدیث/مدیثها را نشانش میدهد که برای رفتن به اینجور جاها اجازه ی شوهر لازم است، اما مامان جور دیگری فکر میکند. بابا یکبار از زمزمه های مامان میشنود که اگر جلوش را بگیرد، همه چیز را به کمیته خبر میدهد و بابا از این حرف، پشتش تیر میکشد و برمیگردد تو اتاق پذیرایی.

مامان همانطور که چادرش را سرش میکشد، از لای در داد میزند که:

«پذیرایی را دیروز جارو کرده ام، سیگار/میگار آنجا نریزی ها!»

و در را به هم میزند و میرود.

دنبالش میروم. بابا از پشت پنجره ی اتاق پذیرایی نگاهمان میکند. بعد پشتش را میکند به حیاط و پرده ها را میکشد. تو خیابان هیچ خبری نیست. جمعه است و مغازه ها تک و توک بازند. مخصوصا نزدیکیهای دانشگاه. مامان چادر سیاهش را با تردستی جمع میکند که روی زمین نمالد. نمیدانم تو دلش چه میگوید که دستی به تنش میکشد. بعد «قل هوالله» ای میخواند و به خودش فوت میکند. خیال میکنم چادرش به جایی مالیده و کثیف شده است.

پسرک گدایی چادرش را میکشد. مامان با تندی پسش میزند که چادرش «نجس» نشود. بعد چند تا اسکناس کهنه میریزد رو زمین که پسرک میپرد و برشان میدارد و در میرود. همانطور که پولها را جمع میکند، هی میگوید: «خدا از خانمی کمتون نکنه خانم. خدا از خانمی کمتون نکنه!» مامان هم بغ کرده، زیر لبی میگوید:

«خیلی خب، برو بذار به نمازمون برسیم!» و دست مرا میکشد و میبرد.

دهه ی عاشورا تو خانه بدتر است. مامان هی میزند تو سرش و هی گریه میکند. تازه قدغن کرده که بابا برنامه های ماهواره ای را ببیند. گاه داد میکشد سر بابا که: «اقلا تو این ماه عزیز حیا کن و اینقدر پر و پاچه ی این زنها را...» بعد دهانش را میبنند. بابا پشتش را میکند به مامان و کانال تلویزیون را عوض میکند.

مامان چند بشقاب قیمه پلو از زیر چادرش میکشد بیرون و میگذارد تو سفره. بابا میگوید: «وقت نداشتی ناهار درست کنی، زن؟» مامان میگوید: «عوض شکمت و این زنها... [کمی مکث میکند] کمی هم به آخرتت فکر کن مرد!»

بابا در را به هم میزند و میرود تو آشپزخانه. بعد با سینی نان و پنیری میرود تو اتاق پذیرایی. مامان داد میزند:

«اتاق پذیرایی را کثیف نکن، مرد!»

بدتر از همه چیز این که هیچکدامشان با من حرف نمیزنند. یکی فکر آن دنیاست، آن یکی فکر این دنیا، ولی هیچکس به فکر من نیست. هیچ کس... هیچ جا...